بمبئی سلام - فصل دوم

همه داستان های کوتاه من

همه داستان های من شامل قصه های کوتاه ، قصه های کودک و مقالات مارکتینگ

بمبئی سلام - فصل دوم

صلاح الدین احمد لواسانی
همه داستان های کوتاه من همه داستان های من شامل قصه های کوتاه ، قصه های کودک و مقالات مارکتینگ

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

بمبئی سلام - فصل دوم

یک خریدهیجان انگیز

نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

*********************************

همه  دم درآمده حرکت برای خرید لباس و سایراقلام  مورد  نیاز بودن.  نریش از نیم ساعت  قبل دم  در هتل آماده به خدمت حاضر بود. به محض دیدن  ما از ماشین بیرون پرید و درهای ماشین را باز کرد. تابچه ها و ما سوارشیم.

پرسید : کجا برم  قربان .

گفتم : فشن استریت. ماشین رو روشن  کرد و به  حرکت دراومد.  فشن استریت  یک خیابان بسیار طولانی هست که توش فروشگاه های بسیاری به شکل  اوپن  مارکت  قرار داره که میشه لباسهای راحت  و خوبی رو به قیمت های بسیار نازل خریداری کرد.

اصولا" هندی ها  مثل خود ما بسیار اهل چونه و  تخفیف دادن و  تخفیف گرفتن هستند. بخصوص اگر فکر کنند شما  توریست هستید.سعی می کنن  هرچی میتونن آدم سرکیسه  کنند.

کاسب های این منطقه ، فارسی را بخوبی بلد هستند و اگر شما با همراهانتون  حرف بزنید و مثلا  بگویید که از این لباس خوشتون اومده و حتما" می خواهید اون رو بخرید دیگه  تخفیف نمی دن.  چون میدونن  بالاخره اون لباس رو می خرید. به همین دلیل به خانمم گفتم اولا"  هیچ چیزی را راسا" نخره  و هرچه خواست بگه   تا من خرید کنم. و علت این مسئله رو  هم بهش گفتم.

 بهر صورت  خیلی زود به فشن استریت رسیدم. مریم از تعجب دهنش  بازمونده بود........ گفت خدای من  .....اینجا کجاست ؟!!!!!!!!! ......چقدر  لباس. اونم هم یکی  از یکی خوشگل تر و  بهتر ............ و محو  تماشای لباسهای عرضه شده در این مغازه های رو باز کنار خیابون شد.

 دست دو تا بچه ها توی دستم بود و کمی جلوتر از مریم و سعید قدم می زدم که حس  کردم . مریم  پشت سرم نیست ......

ظاهرا"  خیلی از اونها جلو افتاده بودیم . به همین  دلیل  مسیری روکه رفته بودم  برگشتم ،  که از دور مریم رو دیدم  که با هیجان منو صدا می کنه و  دست  تکون می ده......  بطرفش رفتم . وقتی بهش رسیدم دیدم چند دست لباس درست شبیه همون هایی که از بهار برای بچه  ها خریده بود دستش و  با هیجان می گه  : ...... خیلی ارزون احمد.... من اینارو برداشتم برای بچه ها . پولش رو حساب کن ...... خراب کاری کرده بود .......... گفتم  ........ مریم  یادت رفت چی بهت  گفتم ؟ ....... گفت : منظورت چیه؟

 با اشاره  حالیش کردم  در مورد خرید ....... با  هیجان گفت  : احمد  می گه  سی روپیه.....

 گفتم : خب بگه .....

گفت: مگه هر روپیه چهارتومن و سه زار نیست؟ گفتم :  چرا...

گفت: همه  اش میشه صد و سی تومن.... ما  همینو توی تهرون خریدیم  دوهزار و صد تومن.........

گفتم مریم اینجا تهران نیست.... اینجا بمبئه ......... منظورم رو نفهمید .

گفت :  من خودم خیاطم و پارچه رو خوب می شناسم  این کیفیت پارچه اش حتی از اون بهتره....

گفتم : منظورم این نیست.  کشیدمش  کنارو  ادامه  دادم :  اینجا  همه چیز  خیلی ارزونتر از ایرانه....خیلی ارزونتر .... خواهشا" هرچی خواستی به  من بگو بزارمن بخرم . و هر چی بهت  گفتم بگو  نه خوشم  نمی  آد و اضافه  کردم:  و هرچی میخوای بگی بر  عکس بگو .... مثلا از چیزی خیلی خوشت اومد بگو  اصلا نمی خوام.  من  می فهمم چیکار بکنم. پس از توجیه کامل بهش گفتم. دنبالم راه  بیافت تا بریم.

گفت:  یعنی نمی خوای بخری.

گفتم : چرا......

پرسید : پس برای چی بریم.

جواب دادم : صاحب مغازه نمی زاره بریم صدامون می کنه.... راه افتادیم ......

چند قدمی بیشترنرفته بودیم که صاحب مغازه دوید دستم رو گرفت  و به فارسی شکسته بسته  گفت: صاحب  تخفیف می دم .

 به هندی بهش گفتم : تخفیف دادن تو  بدرد  من نمی خوره .......

کمی جا  خورد . گفت که تخفیف خوب می دم .

گفتم : چند ؟ گفت: بیست و هشت روپیه ..... پوزخندی زدم و گفتم بریم خانم .....

دست  من رو گرفت پرسید چند تا می خوای ؟

نگاهی به  رگالش کردم. دیدم بیست و سه چهاردستی روی رگال ، مدل های مختلف داره .... گفتم  همه اش رو .......

ذوق زده گفت: بیست سه روپیه.....

دست  بچه ها رو گرفتم و  راه افتادم ........

گفت : چی شد  صاحب  .......

گفتم : فروشنده نیستی .

 پرسید : چند می خوای گفتم  نه روپیه.........

جیغش  رفت  هوا ( آی  ام نو  چیتر) کلاهبر دار نیست من .....

گفتم : فروشنده هم  نیستی  .....

گفت :هستم . آخرش   19روپیه

دوباره راه افتادم .... دستم رو گرفت..... گفت: تو بگو ......

پاسخ دادم  : یازده

گفت : هفده......

سرتون رو دردنیارم بالاخره به سیزدهروپیه همه  لباس ای روی رگال رو  خریدم. یعنی هر دست  پنجاه وپنج تومان و نه ریال

فروشنده گیج این فروش محشر بود و مریم  گیج قیمت و کیفیت لباسها  . باورکردن این مطلب براش سخت بود. اما لباس ها با چوب لباسی هاش توی دست اون  بود و یه پونصد روپیه ای نو دست فروشنده . شد بیست و شش دست بعبارت سیصد و سی و  هشت روپیه

 بقیه پول  رو گرفتیم .لباسهای خریداری شده رو به نریش دادم که بزار توی ماشین . خرید ادامه پیدا کرد... اما این بار مریم هم که روش کار دستش اومده بود و متوجه شده بود چیکار باید بکنه . ناجوانمردانه  افتاد به  جون خیابون  فشن استریت ........ فقط گرسنگی باعث شد دست از خرید برداره.......

نریش ما رو رسوند رستوران داریوش و رفت تا لباسها رو بزاره توی هتل و برگرده برای نهار،  بعدد از نهار و  صرف یه بستی خوشمره بعنوان دسر رفتیم هتل تا  استراحتی بکنیم.........

 

 این داستان ادامه دارد ...........


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط:

تاريخ : دو شنبه 18 آبان 1394 | 18:52 | نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.